مهدی جان !
سکوت غباری مرا فراگرفته است.آه می کشم ومی خواهم سخنی بگویم-
با تو ولی نمی توانم ،بغض گلویم را فشرده است .
آقاجان...
حرف هایم را بشنو و بگو کدامین روز می آیی ؟
چرا ساعت ها و ثانیه ها طولانی شده اند ؟
لبهایم عطش تشنگی زلال وجودت را دارند.مرا در لحظه های انتظار نگذار
بیا و سایه سبز نامت را برسرم بگستران .
ای مونس تنهایی های من ...